پراکنده گویی هایی راجع به یک اپیدمی
چند وقت پیش مادر سرایدار شرکت فوت کرد. خودش مرد پیریه، پس مرگ مادرش نباید اتفاق ناگهانی و دور از انتظاری بوده باشه. ولی این تاثیری روی غم و ناراحتی این اتفاق نمیذاره. وقتی دیدمش بهش تسلیت گفتم و برای مادرش دعا کردم. اون هم متقابلا گفت که خدا اموات شما رو بیامزده. با این جمله بود که فکرای لعنتی من شروع شد.
به این فکر میکنم که تقریبا تا یک سال پیش این جمله اصلا برای من مصداق نداشت. هیچ کدوم از عزیزام رو از دست نداده بودم و یا از دست دادنش رو متوجه نشده بودم. یادمه وقتی خاله یک از همکارام فوت کرد و اون همین جمله معروف عوضی رو گفت این فکر توی سرم افتاد. چقدر تعجب کردم به خاطرش. به همه هم می گفتم و زیرپوستی پز می دادم . ولی الان چی؟
واقعا اگه اون موقع می دونستم که قراره چه بلایی سرم بیاد چه فکری میکردم؟ چه احساسی داشتم؟ در آینده چی؟ چقدر از اتفاقات آینده می ترسم.
یادمه توی اون دوران یه روز با یه نفر بحث می کردیم راجع به رفتار اطرافیان توی این جور اتفاقات. اون می گفت اطرافیان آدم چقدر نامرد و بی ملاحظه ان، بی تفاوت و ...
هر چند که راست می گفت ولی توی اون لحظه من بهش گفتم که اصلا چرا از دیگران توقع داری؟ مهمترین دلیلم هم این بود که خودمون مگه چقدر توی غم دیگران شریکیم؟ واقعا تو اینجور مواقع هیچ کاری نمیشه کرد. نه دلداری. نه کمک پولی. فوقش یه کم تو کارا کمک کنی. اگه یه کم غریب باشیم و با هم و رفت و آمد نداشته باشیم که همون هم از دستمون برنمیاد و رسما با مجسمه فرقی نداریم.
یادمه وقتی این حرف رو به اون طرف گفتم خودم از تلخی حرفم حالم گرفته شد ولی چیزی که هست اینه که چه طور همه آدما با غم از دست دادن عزیزاشون مواجه میشن؟ این خیلی برام عجیبه . یعنی همه غم به این بزرگی که من توی دلم دارم رو دارن؟ پس چرا قبلش کسی به من چیزی نگفته بود؟ پس چرا هیشکی توی ظاهرش معلوم نیست؟ چه طور با این بار به این سنگینی سال ها زندگی می کنن؟ کسی که بچه اش، مادرش یا شوهرش رو از دست داده احتمالا همین قدر یا بیشتر ناراحته پس چه طور زندگی می کنه؟
- ۹۵/۰۸/۲۶